واقعا
|
سه شنبه 84/11/25 ساعت 10:26 عصر
|
زندگی بهتر از این نمی شه
یک دفتر دیگر هم بسته شد .
خاطرات هنوز هستند . بعضی فراموش شدند و بعضی فراموش خواهند شد.
می دانید راهش را نمی دانستم . راهش این بود که نخواهی فراموش شوند .
امروز که می نویسم ، دلم رنگ مهربانی را می شناسد و آواز پرندگان را چشمانم ، آبی می بیند .
..
امروز که می نویسم همه ی آنچه را از دست داده بودم با خود دارم ، بدست نیاورده ام اما به یاد دارم . به یاد خواهم داشت .
باید گلهای باغچه را آب بدهم و چراغهای خانه را روشن کنم .
همه ی گلدانها خانه را هم شکستم و گلهایش را در خاک کاشتم . می دانم برایشان سخت است اما من عادتشان می دهم .
می دانید ، من خودم را هم عادت دادم که هیچ چیز و هیچ کس را فراموش نکنم .
همه را به یاد دارم و هر روز با خودم می برم به زندگی .
با همه ی یادها زندگی می کنم و حفظشان می کنم . هر چند امروز زندگی با یادها ، روزمرگی را به یادم می آورد اما چه می شود کرد . همه ی گلبرگهایی که چیده بودم را باد برد . برای همین است که گلها را در خاک کردم تا دیگر هیچ وقت ، هیچّ کس، پرپرشان نکند .
..
اما امروز یک شروع است . شروعی با خیال .
از امروز که بنویسم فقط برای خیال است که تنها عادت ناموزون است که روزمرگی را از یادم می برد .
...
من امروز عاشقم . عاشق زندگی ای که شاید سیاه و خاکستری به نظر بیاید اما چشمان من همه را قرمز و سفید و آبی و سبز می بیند . نه که خاکستری ها را نبیند ، نه .. می بیند و دوستشان دارد . همه را با رنگ خودشان می بیند اما همه را فقط سفید و آبی و سبز و قرمز معنی می کند .
معنی شان می کنم تا زنده بمانم .
..
شروع یک ّ من ّ :
من عاشقم . پس هستم .
نوشته شده توسط: چه فرقی میکنه ؟