پرنده
|
پنج شنبه 84/9/3 ساعت 1:22 عصر
|
تا حالا شده حس پرنده ای رو داشته باشی که زخمی شده و مجبوره که به ساحل پناه بیاره ، بعدش چند تا بچه شیطون هم پیدا بشه و نتونه از دستشون فرار کنه. اونموقع اگر تو جای اون پرنده بودی چیکار می کردی .
نه می تونی بال بزنی نه می تونی به اون بچه ها بگی کاری به کارت نداشته باشن.
تسلیم سرنوشتت می شی ؟
سکوت می کنی و خودت رو به مرگ می زنی ؟
یا نه با اینکه بالت زخمی هستش سعی می کنی بال بزنی ؟
نمی دونم اونموقع چیکار می کنی . فقط همین قدر میدونم بعضی وقتها مجبوری تسلیم سرنوشت بشی و این اجبار یکمی سخته. اینکه سرت رو بندازی پائین و بگی خوب شاید قسمت این بوده .
اما یه چیز دیگه رو هم خوب می دونم . اون پرنده یه خالقی داره که بهش می گن خدا .
فکر می کنم سختی تسیلم سرنوشت بودن رو با یادش بشه به فراموشی سپرد .
خوب ممکنه توی اون بچه ها یه بچه ای هم باشه که به پرنده ها علاقه داشته باشه وقتی میره سمت پرنده اون پرنده شاید فکر کنه بچهه میخواد اذیتش کنه ولی بعد ببینه اون بچه میخواد ازش مراقبت کنه تا خوب بشه . و ممکنه اون بچه یه فرستاده باشه که ما اول نشناسیمش و ازش بترسیم .
خوب شاید بعضی وقتها قسمت میخواد ازمون مراقبت کنه تا خوب بشیم و بتونیم راهمون رو بهتر و سهل تر ادامه بدیم .
و بعدش دوباره به سمت بینهایت ها پرواز کنیم با بقیه دوستامون .
ای دل ز جان گذر کن ، تا جانٍ جان ببینی
بگذار این جهان را ، تا آن جهان ببینی
تا نگذری ز دنیا ، هرگز رسی به عقبی ؟
آزاد شو از اینجا ، تا بی گمان به بینی .
نوشته شده توسط: چه فرقی میکنه ؟