سجاده تنهاییم را
تنها برای تو می گسترانم
که همواره مونس بی قراری هایم بوده ای
و برگ برگ وجودم را
به نسیم نگاه تو می سپارم
تا با شبهای مناجات،
سبز و با طراوتش گردانی
و از مرداب یاس و ناامیدی برهانی
و به بیکرانه های امید و ایمان رهنمونش سازی
به رحمتت ای مهربان ترین مهربانان...
نوشته شده توسط: چه فرقی میکنه ؟
حکمت
|
یکشنبه 84/11/23 ساعت 11:35 صبح
|
نادان و بیمناکم، چون حکمت و اندیشه ام اندک است...
فلسفه های دید من در تاریکی گم شده اند
هرچه شتاب می کنم، کمتر راه به جایی می برم
چیزهایی مرا در خود می فشرند که بی ارزش اند. من از ارزش حقیقی او ناکام مانده ام...
چقدر دشوار است زیستن، وقتی که نمی دانی و نمی دانی و نمی دانی ...
زمان چیست که من اینگونه آسان و آسوده در آن هستم؟
پاسخ، دیواری نامریی ست به امتداد من از هرسو...
من خواهم مرد. تو خواهی ماند. تو سرشار از من و همه، خواهی ماند و من تبخیر خواهم شد و خواهم بارید و خواهم فرو رفت و خواهم چرخید. من ِ بی من...
نوشته شده توسط: چه فرقی میکنه ؟
حیران
|
یکشنبه 84/11/23 ساعت 11:34 صبح
|
چه جهان پیچیده ای در درون دارم...
کوهها و رودها و سرزمینها آنقدر در من هستند که گویی از فضایی بی پایان شکل گرفته ام
بهت من سرتاسری ست
بهت من، از خویشتن خودم سر آغاز می یابد
بهت من بی خواب است
چقدر طولانی و سهمناک می شود گاه این راه بلند
همه چیز اطراف من نفس می کشد و زنده است اما
درست در لحظاتی که می اندیشم، می بینم که در این مسیر تنهای تنهایم
اما جهان، سرشار از اندیشه های مردمان است اندیشه هایی کوتاه و موقتی و گاه بلند و پردوام
نگاه می کنم و باز نگاه می کنم
مبهوت من و جهان و اندیشه و خداوندم
رفتگر راه پنهانم که در من است و با من
من، سازنده نیستم، آشکارگرم
آشکارگر راهی که در من و با من است..
راهِ من... راهِ ما...
درود و دوصد بدرود
نوشته شده توسط: چه فرقی میکنه ؟